آینده ی فراموش شده

آینده ای که هیچکس در انتظارش نیست

آینده ی فراموش شده

آینده ای که هیچکس در انتظارش نیست

پناهنده

من پناهنده ام
به مرزهای تنت

و من همه جهان را
در پیراهن گرم تو
خلاصه می کنم

مثل درختی
که به سوی آفتاب قد می‌کشد
همه‌ وجودم دستی شده است
و همه‌ دستم خواهشی:
خواهش تو

چه بی تابانه میخواهمت!

تو را دوست دارم
و این دوست داشتن
حقیقتی است که مرا
به زندگی دلبسته می کند

مرواریدهای رخشان

چه رنجی است
خوابیدن زیر آسمانی
که نه ابر دارد نه باران
از هراس از کلمات
هر شب خواب‌های
آشفته می‌بینیم

به این جهان آمده‌ایم
که تماشا کنیم

صندلی های فرسوده و رنگ باخته
سهم ما شد
انتخاب ما مرواریدهای رخشان
بود

فقط من می‌دانم...

فقط تاریکی می‌داند
ماه چقدر روشن است

فقط خاک می‌داند
دست‌های آب
چقدر مهربان!

معنی دقیق نان را
فقط آدم گرسنه می‌داند

فقط من می‌دانم
تو چقدر زیبایی!


من و مرگ

ظهر یک روز تعطیل

در نیمه راه

از کنار هم گذشتیم

من و مرگ

او به شهر می رفت

من به گورستان . . .

تو چه دانی

تو چه دانی که پس هر نگه ساده ی من
چه جنونی، چه نیازی، چه غمی ست ؟
یا نگاه تو، که پر عصمت و ناز
بر من افتد ، چه عذاب و ستمی ست
دردم این نیست ولی
دردم این است که من بی تو دگر

از جهان دورم و بی خویشتنم
پوپکم ! آهوکم
تا جنون فاصله ای نیست از اینجا که منم