و نترسیم از مرگ!
مرگ پایان کبوتر نیست!
مرگ وارونه ی یک زنجره نیست!
مرگ در ذهن اقاقی جاریست...
مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان می چیند...
مرگ گاهی ودکا می نوشد...
گاه در سایه نشسته است، به ما می نگرد!
و همه میدانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است!
.
.
در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم!
پرده را برداریم...بگذاریم که احساس هوایی بخورد!
بگذاریم که تنهایی آواز بخواند
چیز بنویسد
به خیابان برود...