آینده ی فراموش شده

آینده ای که هیچکس در انتظارش نیست

آینده ی فراموش شده

آینده ای که هیچکس در انتظارش نیست

مرگ!

من یک بار مرگ را تجربه کرده ام

یک نفر شبیه تو

دست یک نفر

که شبیه من نبود را گرفته بود !

باران هم می‌آمد

مرگ

 

                                                                                                                                                               نگران نباش

خیلی تنها نمی‌مانم

عاقبت یک روز

مرگ دستم را می‌گیرد

و از تمامِ این خیابان‌هایِ شلوغ عبورم می‌دهد

نگران نباش

مرگ شبیه زندگی نیست

دست‌های پُر مهری دارد

دستِ هر کس را بگیرد

دیگر رهای‌اش نمی‌کند

و آغوشت اندک جایی برای زیستن، اندک جای برای مردن

لبانت
به ظرافتِ شعر
شهوانی‌ترینِ بوسه‌ها را به شرمی چنان مبدل می‌کند
که جاندارِ غارنشین از آن سود می‌جوید
تا به صورتِ انسان درآید.

و گونه‌هایت
با دو شیارِ مورّب،
که غرورِ تو را هدایت می‌کنند و
سرنوشتِ مرا
که شب را تحمل کرده‌ام
بی‌آنکه به انتظارِ صبح
مسلح بوده باشم،
و بکارتی سربلند را
از روسبی‌خانه‌های دادوستد
سربه‌مُهر بازآورده‌ام.

هرگز کسی اینگونه فجیع به کشتنِ خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!


و چشمانت رازِ آتش است.

و عشقت پیروزیِ آدمی‌ست
هنگامی که به جنگِ تقدیر می‌شتابد.

و آغوشت
اندک جایی برای زیستن
اندک جایی برای مردن
و گریزِ از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکیِ آسمان را متهم می‌کند.

کاکتوس

حواسِت به آدمهایی که کاکتوس‌وار زندگی میکنن باشه.

 «آدمهایی که مثل کاکتوس، نیازی نیست دائم حواست بهشون باشه. نیازی نیست هرروز خاکِشون رو چِک کنی تا مبادا خشک شده باشه. ترسِ پلاسیده شدنشون رو نداری به خیالت خیلی مقاومن...

اما یه روز که مثل روزای دیگه مشغولِ رسیدن به بقیه گل های رنگارنگت هستی، چشمت به کاکتوست میوفته و میبینی زردو پلاسیده شده و ریشه هاش خاکِستر.

و تو تازه همون روز میفهمی کاکتوس ها هم میمیرن اما تدریجی..و بی خبر.

مرگ...

و نترسیم از مرگ!

مرگ پایان کبوتر نیست!

مرگ وارونه ی یک زنجره نیست!

مرگ در ذهن اقاقی جاریست...

مرگ در آب و هوای خوش اندیشه نشیمن دارد

مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید

مرگ با خوشه ی انگور می آید به دهان

مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است

مرگ گاهی ریحان می چیند...

مرگ گاهی ودکا می نوشد...

گاه در سایه نشسته است، به ما می نگرد!

و همه میدانیم ریه های لذت پر اکسیژن مرگ است!

.

.

در نبندیم به روی سخن زنده ی تقدیر که از پشت چپر های صدا می شنویم!

پرده را برداریم...بگذاریم که احساس هوایی بخورد!

بگذاریم که تنهایی آواز بخواند

                         چیز بنویسد

                         به خیابان برود...